سلام بچه ها دلم خیلی گرفته از این زندگی خسته شدم قبلا همه چی خوب بود یک سالی هست از عروسیم میگذره دوسال عقد بودم همه چی خوب بود تا شیش ماه اول که شغلشو از پدرش جدا کرد برا خودمون مغازه زدیم و شروع به کار کردیم از خونه زندگیم زدمو پا به پاش کار کردم تا اینکه فهمیدم حامله ام سه ماه اول بشدت ویار داشتم و حالم از همه چی بهم میخورد نمیتونستم کار کنم بهانه هاش شروع شد نق میزد دعوا راه مینداخت زندگیمو جهنم کرده بود دکتر نمیبردتم هیچی برای خونه نمیخرید و من گشنه و چشم گریون تو خونه تحمل میکردم سه ماه که تموم شد باهاش میرفتم سرکار شبا از شدت پادرد و کمر درد خواب نداشتم ولی غراش همچنان ادامه داشت و یه روز کتکم زد از خدا میخواستم بمیرم قول داد دیگ تکرار نکنه بخشیدمش یه مدت خوب بود تا رسیدم ماه شیش دکتر استراحت مطلق بهم داد بخاطری بچه زیادی پایینه گف نباید کار کنم دیگه نتونستم برم سرکار دوباره شروع شدهفته پیش مست و پاتی اومد خونه بابام دنبالم گوشیشو جوری زد تو صورتم لبم پاره شد و خون اومد وسط بزرگراه سرما وایساد از ماشین پیادم کرد یه چوب برداشت زد چهار پنج تا تو دستامو پاهام وقتی رسیدیم خونه با تو گوشی منو برد بالا تف کرد تو صورتم و خوابید صبحم انگار نه انگار چیزی شده گفت تو مثل یه تیکه گوشت خودتو انداختی اینجا هیچ کاریم نمیکنی فقط میخوری میخوابی من دارم کار میکنم تو باید طبیعی بزایی من پول واسه سزارین نمیدم مردیم مردی فقط بچم سالم بدنیا بیاد
ولی هیچی برای خونه نمیخره خسته ام خانوادمم هیچ کاری برام نمیکنن خانواده خودشم یه بار بهشون گفتم ابرومو تو روی فامیل و همه کس بردن خدا لعنتشون کنه چون میگن انتخاب خودت بوده کاش روی واقعیشو قبل بچه دار شدن دیده بودم دوماه دیگ بچه بدنیا میاد افسردگی گرفتم هیچکشو ندارم دلم میخواد بمیرم