۷سال قبل ب حدی از خونه پدریم متنفرم بودم
بارها خواستم خودکشی کنم‌مادرم‌مشکل اعصاب داشت
پدرم بشدت خسیس
حتی بخاطر ی پالتوزشت برای من کم مونده بود مامانمو طلاق بده
رفتیم دهاتمون بعد از چند سال من بزرگ شده بودم
خانواده شوهرم منو دیدن پسندیدن و ازم خواستگاری کردند برای پسرشون پسرشون هم اومده بودشهر کارکنه
من از پسرهای روستایی خوشم نمیومد
وسال کنکورمم بود میخواستم بچسبم ب درسم
اومدیم شهر
خلاصه شوهرم اومد خواستگاریم من گفتم ن اصلا
همدیگرو دیدیم توهمون خواستگاری حرف هایی زدم‌ک پسره ازم بدش بیاد وبگه ن
چون خانوادم میخواستن از دست من راحت بشن ومن براشون بار بودم
اما از بخت بدروزگار شوهرم عاشقم شد دیونم شده بود بخاطرم زار زار گریه میکرد
خلاصه مادرپدرم با زور مجبورم کردن بله رو بگم
اما من بشدت از خانوادم کینه ای شدم
اما بخاطر تحصیلم مهریمو بخشیدم ومحضری هم بخشیدم
ورفتم دانشگاه ازاد
حالا مادزم از شوهرمم متنفر شد. اونم سرلج جهاز نداد
پدرشوهرمم سرلج خانوادم هزینه عروسی و... رو ندادن
من خیلی اذیت بودم تحت فشار خانواده ام بودم درحدی ک ب خودکشی فکر میکردم
ی روز مادزم باهام دعوا راه انداخت گفت برووو بروووو از خونم هنوز صداش توگوشمه
زنگ زدم‌ب شوهرم گریه کردم‌گفتم عروسی بگیر جهاز نمیخوام
آخه چوب و چند تا وسیله برقی برعهده شوهرم بود
وشوهرم هم انگار از خداش بود پول قرض کرد عروسی گرفتیم
با ۳میلیون جهاز و توی اتاق ۱۲متری بدون ظرفشو زندگی کردیم‌سال ها گذشت من تازه بچه دار شرم
خونه خریدیم درسم اخراشه
و اما شوهرم اخلاقش گند شده افتصاح شده همش دعوا داره تحت فشار اقتصادیه بدجور
خدالعنت کنه داداششو ملک خریده شوهرمنم شریک داده
چند شب پیش منو شوهرم دعوامون شد
مادرشوهرم زنگ زد ک باشوهرم حرف بزنه
شوهرم هم ازم نالید وگفت طلاقش میدم
منم گفتم غیرت داری طلاقم بده دعوای پایان یافتمون دوباره شروع شد
و برادرشوهرم زنگ زد ب بابام ک اینا دعوا دارن و...
بابام زنگ زد گفت بازم برو توخونش مفتی بشین برات خرج نکرد
و دعوا بدی بود
الان تموم شد دعوامون
اما من چقور بدبختم ک ن خانواده درستی دارم ن همسر درستی
