عزیزم اون ینده خدا از تنهاییش به تو گیر میده و نمتونی تغییر بدی
یا خونه تو مستقل کن یا شوهرتو درست کن
بگو بیرون میریم فقظ تنها
اون پسرای دیگه اش کدومگوری هستن
و جاری هاتم که میان برو پیششونولی دیر مثلا چهل دقیقه دیر برو بگو حموم بودم بگو دلم درد میکرد یاخودتو به خواب بزن
من مامان و زن عمو توی یه ساختمون بودن و ساختمونپکناریشون مادرشوهرشون
حیاط خونمون مشترک بود مامانم و جاریش باهم از سرکار خسته میومدن مادربزرگ من نگهبانی میداد سرساعت که اینا میومد توی خیاط خونوشون(کلید داشت)اول سرک میکشید خونه زنمو که اون تا میرسید دراز میکشید که انکاری خوابه درخونه روهم از داهل میبست(میگفت در مون شله گربه میاد میترسم وقتی خوایم میبره بیاد داخل)خونه ما هم مامانم بعد یه مدت همینکارومیکرد ولی مادربزرگم مینشست توی یه خیاط همیشه یه لیوان با خودش داشت و اونو میزد به زمین صداش توی خونه ما و عموم میپیچید(که مصلا حواسش نیست و اینا هم بیدارشن)
مامان من آخرش بلند میشد و میرفت در وا میکرد میگفت بفرمایید تو...ولی زنعموم هرگز
یه بار مامانم بهش گفت زن عموم گفت تو دیوونه ای خوابتم نمیبره بگو خوابم سنگین بود و فلان
یه یار مامانم دیرتر رسیده بود از زن عمو ام
پ در مونده بود ببینه چی میشه۱.۵کامل مادربزرگم با لیوان زد به سنگای حیاط و زن عموم تکون نخورد خرش مادربزرگم رفت(دم ظهری هی میومد خونه ماها تلپ میشد و اناظارم داشت حتی جلوش لنگامونم دراز نکنیم و اگه مامتنم دراز می کشید غوغا مبکرد که بهم بی احترامی شد...مامان منم طفلی هلاکمحل کارش خیلی دور بود دوساعت فاصله داشت تا خونمون