سلام من بامادرشوهرم زندگی میکنم مادرشوهرخانوم خوبیه ولی دیگه من خسته شدم اززندگی کردن باهاش تویه ساختمون.
دیگه دوست ندارم هرجامیرم بایدبه مادرشوهرم بگم به شوهرمم بگم ازبس یه وسیله واسه خونه خریدیمومیگه چرابه من نگفتین دیگه ازبس رفتم بالاپیششون دلم میخوادجداباشم یعنی مثلا لباس میخرم میگه چرانشون ندادی جداهم هستیم همش بهم زنگ میزنه میگه بیابالاپیش هم چای بخوریم همش میگه غذادرست نکن من درست کردم بیابالاباهم بخوریم سه یاله عروسی کردیم حتی نشدیه مسافرت دونفره بریم بیشتروقتابامادرشوهرم اینابیرونیم همش شوهرم میگه گناه داره کسی نیست ببردش چندتادیگه پسرم داره میگه چیکارکنم وقتی اونا نمیبرن میگم بیاازاین خونه دربیاییم میگه منم تواین خونه پول دادم بعدخودمم برم اجاره نشینی ..نمیشه ام خونه روداداجاره چیکارکنم بااین وضعیت شوهرمم همش به من میگه توبگوچیکارکنم بعضی جاها به مامانش میره یه تذکری میده ولی دوباره یادش میره ودوباره هممنجوری میشه دوسه روزه نرفتم زنگم زد گفتم کاردارم حالادیگه همش به شوهرم زنگ میزنه میگه بیاغذابخوربیافلان کاروبکن ازبس همه ام بهش کارمیدن وقتی برای خودمون نداریم بخداخسته شدم