من هروز میسوزم در اتشی که تو چوپ هایش را جمع کردی
من سوختن را قبول کردم چون چوب ها دست تو بود
من هر چیز یکه مربوط به تو است را دوست دارم
چه عشق باشد و چه سوختن
این اتش مرا میسوزاند اما چیزی که بیشتر مرا میسوزاند این است که تو اهمیتی به سوختنم نمیدهی
سوختن دردناک است اما نداشتن تو درد عجیبتری دارد
سوختن مرا از ما نمیاندازد ولی بی حسی تو نسبت به خودم چرا
روزی که از اتش عشقت رها شدم در صورتت فریاد میزنم و میگویم چرا دوستم نداشتی این جمله شاید کوتاه و معمولی باشد اما این جمله جان من را گرفت
اگر این حرف را به تو گفتم آسوده میخوابم و به استقبال مرگ میروم
اما یادت نرود عزیز دل من
من همیشه تورا از صميم قلبم اندازه فاصله خدا با خودم دوست داشتم
و اما چه حیف که تمام تو سهم دیگری بود و من فقط از تو یک سهم داشتم آن هم سوختن در عشقی بود که پایانی جز شکست برايم نداشت.....