ازت بدم اومده چون فقط نظر خودت برات مهمه
چون فرصت درس خوندن و موفقیت رو ازم گرفتی
منو بردی یه شهر دور
و ده سال از عمرم رو با تو و بی پولی تو ویه زندگی بدون عشق هدر دادم
بیشتر وقتم و زندگیم داره با نگه داشتن بچه هدر میره...
بدون اینکه درآمدی داشته باشم
بدون اینکه حتی دلخوش این باشم که یه شال بتونم از پول تو بخرم...
بدون یه رابطه عاشقانه...
با بودن تو خونه ای که تو واسم ساختی تو غربت و
با اومدن تو توزندگیم باعث شدی از همه کناره بگیرم و تنها باشم و اعتماد به نفسم بیاد پایین...
و از اول تا آخر هفته تو خونه باشم و نتونم برم خونه مامانم بهش سر بزنم و نتونم وقتم رو با خانواده ام پر کنم...
و هی افسرده تر بشم
وهی بی پول تر
وهی عصبانی تر
از اینکه سی سالم شد و زندگی نکردم
و حتی خیانت هم از تو دیدم
نمیدونم درسته که میگی رابطه نداشتی با کسی...یا نه؟
ولی همین که فکرش به سرت زد و پول ریختی به حسابش
وتا پای قرار رفتی این یعنی خیانت...
دیگه از چی بگم؟
از این که قیافت اصلا از اول دوست نداشتم؟
ولی من خیلی بچه بودم ...
ومیترسیدم باهات به هم بزنم
من چهارده سالم بود و تو بیست وچهار سال...
الان سی وپنج سالمه و تو چهل وپنج سالت...
دیگه از چی گلایه کنم
از اینکه الان پریودم و درد دارم و باید استراحت کنم
ولی تو منو با بچهها ول کردی رفتی باشگاه و سه ساعته هنوز نیومدی؟؟؟؟....
ومعلوم نیست کجا سرت گرم شده ...
خدایا خودت کمکم کن....
بهم نیرو بده...
من دلم میخواست بیشتر توی جمع باشم در حالی که همیشه تنهام...
من همیشه دلم میخواست اختلاف سنی با شوهرم دنیا نهایت سه سال باشه🥲
کاش یکی باشه وو اون دنیا یقه شو بگیرم و بگم گناه من چی بود
که این همه رنج کشیدم.....
کسی نیست منو بفهمه.....؟