نمیدونم چرا حرفامو دارم این جا مینویسم...شاید بخواطر اینه که هیچ کس نیست که بتونم این حرفارو بهش بگم و خودمو حالی کنم😞
پس مجبور نیستید بخونید...
به محض این گه ازدواج کردم فهمیدم یه ماهه حاملم
شوهرم تهران درس میخونه وبخواطر گرونی های خونه های تهران و بخواطر اصرار های بیش از اندازه مامانم تصمیم بر این شد که ما خونمون رو قم بگیریم و یه سال شوهرم بره اخر هفته ها بیاد پیشم...کی میدونست انقد زود حامله میشم و وضعم جوری میشه که نتونم برم خونه خودم و مجبور بشم بیام خونه مامانم....مامانی که خیلی وقته دیگه نمیدونم میشه اسمش رو مامان گذاشت😞
نمیدونم چرا یهو همه چی این مدلی شد...یه داداش هفده ساله دارم که با حیوون تفاوت خیلی کمی داره....نه رحمی داره نه انسانیتی..الان چند وقته خونه مامانم اینام و اخر هفته ها که شوهرم هست میرم خونه خودم....مدام دارم فوش ها و دعواهای داداشمو تحمل میکنم...انگار که من اضافی ام...مامانم بار ها بهم گفته تو این خونه اضافی هستی...داداشم هر روز به طرز وحشتناکی بهم میپره و هر چی دهنش میاد میگه.....همش میترسم رو بچم اثر بذاره...
اوایل دیدم این وضعیه رفتم خونه مادر شوهرم ...یه ماه گذشت مامانم مدام زنگ میزد بیا بیا..من نمیتونم سر زایمانت بیام و از این حرف ها.....
اخر منو به بهانه های مختلف کشوند قم...اومدم و دوباره همین بساط شروع شد...ولی متاسفانه دیگه نتونستم از این جا برم چون دکتر مسافرت رو برام ممنوع کرد
و مجبورم تا اخر زایمان خونه مامانم اینا بمونم...
دلم میخواد برم پیش همسرم...اما فعلا نمیتونم اسباب کشی کنم و جا ب جا بشم...روزایی که شوهرم این جاست همه چی برام بهشته...اما تا میره دوباره جهنمه داداشم شروع میشه..مامانم هم که یک بار محض رضای خدا نمیگه این زن حاملس به این پسر بگم انقدر اذیتش نکنه...نمیدونم چرا انقدر بامن بده مدام یا به خودم تیکه میندازه یا از شوهرم بد میگه....مردی که من تا به عمرم به خوبی و پاکیش ندیدم...یه خواهر دیگه دارم اونم ازدواج کرده تا پارسال که بره سر کار هرروز خونه مامانم بود اما یه بار بهش این حرفارو نمیزد...من حاملم و چاره ای ندارم داره باهام این جور میکنه...کاش زود تموم شه حاملگیم و برم تهران پیش شوهرم...بخدا پامو دیگه خونه مامانم نمیذارم😭😭😭توروخدا دعا کنید برام بچم عصبی نشه و روش اثر نذاره...دعا کنید کارامون جور شه و بتونیم باشوهرم بریم یه جا....بدون اذیت و دخالت بقیه