خانواده من تو ی شهر دیگه هستن و خانواده همسرم شهر دیگه ما هم داریم تو شهر همسرم زندگی میکنیم من اینجا هیچ دوست و اشنایی ندارم و فقط با خانواده همسرم رفت و امد میکنم ماهی یکبارم خانواده خودمو میبینم شوهرمم که تا غروب سرکاره و من همش خونه تنهام خیاط هستم و معمولا صبح ها خیاطی میکنم و عصرا چون حوصلم سرمیرفت میرفتم پیاده روی . اوایل میرفتم پارک سرکوچمون اینم بگم اینجا شهرستانه و کوچیکه و همه تقریبا همو میشناسن اوایل ک میرفتم پارک بعدها که از کنار مردم رد میشدم میشنیدم که پشت سرم حرف میزنن و میگن این حتما با ی پسره دوسته داره خیانت میکنه و بخاطر اون همش میاد پارک و...بعدها بیخیال پارک شدم رفتم تو معابر پیاده قدم زدن بازم گفتن این چرا همش میاد هرروز اینجاها رد میشه حتما بخاطر ی مغازه دار میاد و حتی ی نفرو وصله کردن پشت اسم من گفتن شاید بخاطر اینه ک همش از اینجا رد میشه بعدها از کوچه رفت و امد کردم گفتن این به درد زندگی نمیخوره و تو کوچه پس کوچه ها با پسرا مردم قرار داره تمام این حرفارو میشنیدم به شدت شنواییم بالاعه راحت میشنیدم و نگاه چپ چپشون ی مدت گفتم نرم موندم خونه دیدم نمیتونم تنها تفریحم همینه نرم افسردگی میگیرم حالام این حرفارو اونقدر تکرار کردن به گوش خانواده همسرم رسیده ما امروز خونه مادرشوهرم مهمون بودیم برای ناهار جلوی همه این حرفارو با طعنه بهم زد و گفت از اول ما مخالف بودیم پسرم اصرار کرد منم نموندم اومدم خونم همسرمم اونجا نبود الان بهش گفتم سکوت کرد و سعی کرد کاری کنه فراموش کنم باهام بگه بخنده ولی من دیگه نمیتونم تو این شهر زندگی کنم از ادماش متنفر شدم ک حتی نمیزارن زندگی کنی سالها پیش هم همین حرفای بیهوده را راجب ی خانم گفتن بنده خدا باردار بود ۷ماهش بود شوهرش حرفارو باور کرد اونقدر کتکش زد بچش سقط شد .شرایط جابه جایی از این شهرم نداریم چیکار کنم