#سرنوشت_دخترک_یتیم😔
به اتاقک کاه گلی ته حیاط پناه بردم. اتاقک پر از درز و شکافی که آقا خیری همسایه بغلی هزار بار تا الان کدخدا رو فرستاده بود که این اتاقک زوار رفته باید تخریب بشه که مبادا روی زن و بچه ش فرو بریزه
از لای شکاف به حیاط نگاه کردم زندایی ماهی دست به کمر داد زد:
_این انبار رو خراب کنم که چی بشه؟؟ اون دختره بی کس وکار بیاد پیش بچه های من ؟؟
من خودمم و این یه جفت بچه....
زندایی انگشت اشاره شو بالا آورد :
_ببین لهراسب یه فکری برای اون دختره بیرخت کن که دیگه طاقتم طاق شده
مگه من کلفت این پس افتاده خواهرتم ؟
خودش مرد وخلاص شد یه جیره خور انداخت به دامن من
ببر بده برادرت والا زنش دیشب یه قری توی عروسی میداد انگار دختر کوهیار خانه
اعصابشون راحته یه بریز و بپاشی دارن که نگو اونوقت من بدبخت باید بشورم و بسابم برای این دختره چشم سفید....
دایی لهراسب با مشت روی مجمع زد که غذا ها هر کدوم پرت شدن گوشه
ای و گفت:
.
.
.
.
ادامه دارد...
╭┈─────「✨💚」
╰─┈➤ @chadoriiha