من ده ماهی هست عاشق یه پسری بودم
هم دانشگاهیم بود... همو میشناختیم باهم در ارتباط بودیم
بهش نخ میدادم اما نمی گرفت... تا اینکه یه شب بهش از احساسم گفتم
گفت متوجه علاقه من بوده ولی نمیخواسته بیاد جلو چون به اندازه من مذهبی نیست و نمیخواد به اعتقاداتم خدشه ای وارد کنه و عذاب وجدان بگیره و...
(همین داستان آشنا که الان پسرا دنبال ازدواج نیستن و دنبال یکی برای خوش گذرونی ان)
خلاصه گفت تو دختر خوبی هستی و نمیخوام با تو باشم.
دو ماه بعد دوباره صحبت کردیم اومد گفت
ازت خوشم میاد ولی نمیخوام تو رو معطل خودم بکنم
نمیدونم خدا بزرگه...
گفت دخترای پیجمو آنفالو ریموو کردم و به تمرکز سابقم نیاز دارم و تو رابطه ای نمیرم تا وقتی دانشگاه و کار و باشگاه با هم باشه...
از طرفی برای تولدش یه دستبند بهش داده بودم که همیشه تو دستش میانداخت...
از طرفی هم اصلا نمیخواست با من بیاد تو رابطه
یجورایی بدون اینکه بگه تو آب نمک نگهم داره...
بهش گفتم حالا یه روز بریم بیرون صحبت کنیم
گفت سرم شلوغه باهات هماهنگ میکنم...
منم منتظررر تا دو و نیم ماه بعد خبری نشد
تا اینکه شب ولنتاین تو خیابون
دست تو دست با یه دختر دیگه دیدمش:)
اون شب دوباره بخاطر فشار های عصبیم سر این آدم
پنیک کردم کل شب رو مردم و زنده شدم
فرداش دختره رو پیدا کردم بهش پیام دادم
گفتم به این پسر دل نبند، کارش که باهات تموم شه مثل یه دستمال کاغذی کثیف پرتت میکنه دور...
بعدش با خودش حرف زدم که اینطوری گفت💔
منه احمق فکر میکردم تو این مدت واقعا سرش گرم کار بوده... نگو به من دروغ گفته...
آخرش هم گفت من دروغی بهت نگفتم و به تو مسئولیتی ندارم:)))💔💔💔💔💔💔💔💔
قشنگ چاقو رو کرد تا ته قلبم
