سلام همسرمن تقریبا یکسالیه میشه بیکاره شغلش ازاده اما هرسال باز کار میکرد امسال اصلا سرکار نرفت و همیشم تا نصف شب بیرونه با دوستاش گیم بازی و نمیدونم دور هم دبرنا اینا میزنن خلاصه منم این یکسال شروع کردم یکاری انجام دادن و اشتباه کردم ی ماه پیش ی وامی برداشتم کل وام و زدم به مغازه (اگر رو کار وایسیم درامد میتونه داشته باشه)ولب ازینور رسیدگی ب بچه خونه مغازه. طوری شده ۱۸ ساغت بدون اب غذا بی وقفه بدون ثانیه ای نشستن کار میکنم طوری ک جنازم میرسه خونه بااینوجود دوماهی میشه ک مغازه گرفتم مغازه بستس و کلی بدهی و وام و کرایه اینا موند رو دوشم خلاصه هی این همه سال لی لی ب لالاش گذاشتم هیچی نمیگرفتم درکل ارزشی برا خودم قائل نبودم امسال گفتم نه دیگ بسه این همه فشار و اینا با پروییم میگه لیاقتت همینه از بس نپوشیدم نرسیدم و حرج نکردم خلاصه الان داشتیم صحبت میکردیم بهش گفتم من نمیدونم هرطوری شده باید پول جور کنی واسه لباس عید بچه و خونه و ... بعدش اصلا ب هیجاش نیست این همه میگفتم برگشتم گفتم یینی واقعا برات مهم نیست دم عیدی بچت هیچی نداشته باشه یهو عصبی شد همه چی رو پرت کرد و رف بیزون رفتنی گف حق نداری کار کنی بشین خونه منم از هرجا شده پول درمیارم(میدونمنمیاره بیارع هم خرج مانمیکنه)خلاصه الان ناراحتم که ناراحت شده (از عذاب دادن ایناشم بگم ک ذذذذذره ای وقت و محبت تواین سالها واسه منوبچم نداشته طوری که باهام تابحال تا سرکوچه هم نرفته همه جا تنهابودم همه مسئولیت ها همه چی نمیگم حالامم خوبمیا چی ولی کل شهر میگنتوحیف شدی واقعا اما انقدری خودمو بی ارژش کردم همه چیو گردن گرفتم که میگه لیاقتت همینه) الان نمیدونم چیکارکنم به شدت هم خود شیفته س ینی بهش پیام بدم بدتر هوا برش میداره واقعا خستم هررروز ب جدایی فکر میکنم بیچاره بچم کوچیکترین محبتی نمیبینه مشکلات اقتصادیم از یطرف ببینید شدت بی مسئولیتی اینارو ک مادرش برگشت بهم گف کرایع خونه ک عقب افتاده وظیفه زنِ ینی وظیفه توعه کباید میدادی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
چرا باید کار کنی وقتی شوهرت ببخشیده یه گشاد به تمام معناست،؟ بشین پاتو بنداز رو پات خانومی کن مجبور ...
اره همین دیگ پروان پرو عوض اینکه خجالت بکشن منه خاک بر سر همیشه دلم براش میسوزه درحالی که منو زیر پاش له کرده له اوایل بهم میگفباورمنمیشه بهم بله گفتی و نمیدونممنلیاقت توروندارم الان میشینه پامیشه تیک میندازه و نمیدونممیگحیف من شد و فلان بیسار 😐
بشین خونه از این به بعد دست به هیچی نزن .خرج هم بکن به خودت برس به خودت ارزش قائل بشی شوهرتم نظرش ت ...
خب من این یسال نشیته بودمدیگ کو پول فک کن دوسه سال ی مانتونخربدم بعدش عروسی داشتیم دیگ گفتم پول لباس مجلسی و مانتو و.... بجاش ی کت شلوار شیک گرفتم تو اف ۶۰۰تومن ینی زیر ۳ تومننمیشد .عروسی چون مختلط بود باهمون موندم خلاصه که میگه تو فلان لباس و خریدی میگمخاک توسرت کل خریدامتو ۲ سال همینه ب چشمت میاد. زنای ملت متهی فلان قدر فقط خرج ارایشگاهدارن
دلت نسوزه هر روز ازش پول و خرجی بخواه کار نکرد زنگ بزن به همونن ننش که گفته کرایه خونه وظیفه زنه بگو خرج زن و بچه پسرتون وظیفه شماست چون عرضه تربیت کردن یه مرد و نداشتین
خب من این یسال نشیته بودمدیگ کو پول فک کن دوسه سال ی مانتونخربدم بعدش عروسی داشتیم دیگ گفتم پول لب ...
شوهرمنو تعریف کردی خودشیفته تن به کاری نمیده مادرش پشتشه..منم نشستم تو خونه خودش بره پول دراره شاخش شکسته شد اون غرور قبل رو نداره
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️