هفته پیش سوار اتوبوس شدم ک برگردم خونه صندلی پشتی دو تا پسر بچه بودن ک بزرگتره آروم گریه میکرد
بعد ی خانوم بود براشون خوراکی آورد و اینا ب منم سپرد ک تا جایی ک میتونم حواسم بهشون باشه
من پرسیدم خودتون نمیاید گفت نه از پدرشون جدا شده بچه ها ی سر اومدن پیشش حالا میخوان برگردم
نمیدونم چرا خانم خوبی بنظر میومد ولی من ازش متنفر شدم
دلم برای بچه ها سوخت
بعدش هم با ی آقای جوون رفتن شاید شوهر جدیدش بود من خیلی اعصابم خورد شد واقعا
میدونم نباید قضاوت کنم و اینا ولی دلم انقد گرفت
واقعا خواهش میکنم اگر از زندگی راضی نیستید بچه نیارید گناه داران ما ک خانواده همه جوره پشتمون بودن این طوری اضطرابی و استرسی شدیم این بچه ها واقعا زندگی براشون تو ی لول دیگه سخته