من همیشه خیلی هوای مامانمو داشتم تو این ماه مریض شد ۳بار بردمش دکتر خواهرای دیگم که پیش مادرم زندگی میکنن یکباره نبردنش الان اومدم خونش سر بزنم فردا وقت دکتر گرفتم ببرم دکتر بهم گفت بیا ابروهامو بگیر گفتم باشه چند دقیقه دیگه میام با کنایه گفت عه سختته بیای بگیری زور بهم داشت گفتم آره شروع کردیه داستانی ساخت برگشته میگه دکتر باهات نمیام نمیخوام منو ببری میزنم رو قرآن واست خیر از زندگی نبینی به مراد دلت نرسی داره از بغض خفه میشم چیکارکنم