از روزی که عقد کردم هیچ وقت روی خوش نشون نداده چون قبلا با شوهرم دوست بودیم و بعدش اومد خاستگاریم میگه از تو کوچه شوهر پیدا کردی شرم و حیا نداری آخه این چه حرفیه
الآنم که عقدم با شوهرم بیرون میرم تا چند روز قهره حرف نمیزنه هفته ای یه بار بیشتر بیرون نمیرم 🥺
چند بار با شوهرم دعوا کرده که دیگه کمتر خونمون میاد دل اونم شکسته
بعضی وقتا میگم چرا فقط مادر من اینجوریه هیچ وقت حس مادرانه نداره انگار دشمنمه از هر چیزی استفاده میکنه تا من عذاب بکشم بخدا بعضی وقتا انقد اذیتم میکنه یه حرفایی میزنه که بابام میگه بسه چیکار این دختر داری
هرچی سعی میکنم من خوب باشم نمیزاره
همش هرچی میشه زنگ میزنه به خالم توضیح میده
امروز انقد گریه کردم که چشام خسته شد
بابام خیلی خوبه همیشه باهامون خوب بوده خیلی هم خوشحاله که ما خوشبختم ولی مامانم....
دیگه از دستش خسته شدم دلمو شکسته