وای بچه ها مغزم ترکیده از صبح یکی از فامیل های دورم بهم صبح زنگ زد خودم تنها بودم خونه احوال پرسی کرد من نشناختم بعد خودش رو معرفی کرد گفت میتونم حرف بزنم منم که ریده بودم به خودم از تعجب گفتم بفرمایید اولش گفت نمی خواد الان چیزی بگی فقط بدون که خیلی وقته دوست دارم ولی شرایطم جور نبوده پاپیش بزارم بعد اتفاق های که افتاد هم نشد منظورش فوت پدرم بود و اینکه میخواد تابستون که کارش درست شد بیاد جلو😶
منم که مونده بودم چی بگم گفتم بهتره با خانواده ام صحبت کنی واقعا نمی دونم چی بگم بعد گفت درسته ولی خواستم اول به خودت بگم باهم تلفنی آشناشیم ، منم که کند مغز واقعاهیچی نداشتم بگم گفتم باید فکر کنم
وای بچه ها من عید یک خاستگار قراره بیاد برام که اون هم از آشنا ها هست الان نمی دونم چه کار کنم مطمئنم این رو شنیده که زنگ زده. شما نظرتون چیه