بچه ها من خیلی خستم خیلی از مادرم از خواهرم از وقتی شناختن خودمو دارم ازشون آسیب میبینم مادرم همش بهم از وقای خودمو شناختم آسیب روانی زده اینجوری که هرکی اذیت میکرد منو یا هرحرفی میزد چون میخاست بااون حرف بزنه حرف منو قبول نمیکرد و میگفت هیس هیچی نگو اونا حق دارن یا بامن دعوا میکرد آخر سرم ب حرف من میرسید، ب خودم اومدم فهمیدم با ی مرده جز پدرم حرف میزنه کلی سر اکن ماجرا منو اذیت کرد بهم میگفت تو دختر خوبی نیستی اگ بودی منو همراهی میکردی با ی خالم همدست بودن من از اون خالم متنفرم با این ک همه فهمیده بودن آخر سر بهم میگفت تو سو ظن داری داری الکی میگی
خواران اومدم ازدواج کردم دوران عقد کوفت گرد برام الان جوریه ک هرکی میبینم عقده خوشحاله برام عین حسرت شده همش دعوا سر جهیزیه سر هرچی
مامانم یرکز خوبخ یروز برعکس
من دنیا کار خوب کنم براش نمیبینه یا بهش پول قرض بدم نمیگیرم ولی خواهرم هیچ کاری نمیکنه ی لیوان بشوره ماناننیگ بمیرم برات بدترین حرف خواهرم بزنه ازش ناراحت تمیزه دوباره صداش میکنه دختر نازم انگار ن انگار ولی من یبار یچی بگم دمار میکشه ازم خستمممم خیلی
همشم مامانم ازم پول میخاد همش میاد میگ اینجا بدهکارم ۸ میلیون لباس دوخته ۱۵۰۰ دادم بازم انتظار داشت بوم
چی کنم حس تنفرم و ازشون دوست دارم دورش طبیعیه
ب رابطه من با بابام خیلی خوبه حسادت میکنن