یک سال داره میگذره درست که نشده هیچ بدترم شده بعضی وقتها کم میارم به خودم شک میکنم ولی دوباره خودم جمع و جور میکنم من یه دخترم برای مامانم یا مادرم برای دخترم یه خانمم برای همسرم یه خواهرم برای بردارم
حتی یه عمه ام یه عروس یه دوست
همیشه توی نقش هام فرو میرم بدون اینکه از خودم حالی بپرسم گاهی خودم یادم میره کاش یکی پیش قدم بشه جمع وجورم کنه مثل بچگی هام که چند نفری نازم میکردن لوسم میکردن زیادی هوام داشتن راستش خسته ام از اینکه آدم بزرگ شدم قبول کردم که دیگه دختر بچه ناز نازی نیستم چقدر بده که آدم بزرگ بشی بزرگ شدن خیلی سخته خیییییلیی چند وقته بین اینکه چطوری صدای قلبم وجدانم خفه کنم تا بلکه یکم مغزم آروم بگیره تا بفهمم درست غلط چیه موندم چقدر بده که دیگه درست غلط نمیدونم انگار شعورم از دست دادم افسارم دست احساسات مریضم افتاده میخوام خفه شم میخوام حرف نرم میخوام مغزم خاموش کنم خسته ام کرده بسکه از هزارویک شب گفت راستش با اینکه میدونه علاقه ای به شنیدن حرفاش ندارم ولی با من قلبم درافتاده نمیدونم شاید ارث باباش خوردم