به جایی رفتیم ک شلوغ بود و تعداد زیادی نشسته بودن و منتظر بودن ک مادربزرگ شوهرم ک فوت شده
به طلا هاشون دست بزنه و بگه طلاهاشون طلا هست یانه
مادر بزرگ شوهرم الان مرده و زمان مرگش پیرزن فرسوده 90سالع بود
ولی تو خواب من پیر زن 60سالع جوون تر بود قبراق و سرحال
مقدار طلایی ک ما داشتیم دست زد و گفت طلا هست مادرم تمام طلا هاشو برداشت ک بعضی طلاها خرد شده و بعضی سالم نو بودن بجز گوشواره طلاش
مادر بزرگ شوهرم یک گوشواره دیگه ک عین گوشواره مادرم بود رو بهم با گوشواره مادرم داد و گفت برای خودت
و منم گوشواره ها رو بستم پایین شالم ک گم نشه
دوتا گوشواره ها هم عین هم بودن