دقیقا قبول دارم حرفتون
چن مدت پیش یکی از دوستان با زن و بچه اومدن خونه و تقریبا یه روز و نیم موندن و منم حسابی پذیرایی کردم و خوشحال بودم بابت بودنشون حتی اجازه نمی دادم خانمش بخواد بلند شه بیاد آشپزخانه
تا این هقته اصرار کردن بیاین خونه ما
علیرغم اینکه خیلی درس داشتم شوهرم گفت بریم تا دیدوبازدید قطع نشه
گفتم باشه بریم
دو روز خونشون بودیم
روز اول یکی از دوستامون ناهار برای همه خرید
موقع شام شد باز دیدیم خبری نیس تا صبح همه گرسنه بودیم
موقع صبحانه دو تا تخم مرغ پخت برای ۸ نفر با یکم پنیر بدون هیچی فقط چای
موقع ناهار گفت من حوصله پخت و پز ندارم
باز شوهرم و یکی دیکه از بچه ها رفتن ناهار خریدن
عصر شد تلفن برداشت رفت تو اتاق دو سه ساعت منو تنها گذاشت
دیکه صدای شوهرش دراومد گفت یه عصرانه حداقل بیار بچه ها میخوان برن
اومد یه چای آورد بدون قند
و اخمش تو هم
بعد گفت جلو کسی نمیگیرم بیاین بردارین
بعد شوهرم گفت پاشو بریم
شوهر اون خانم ناراحت که نه باید بمونید
زنش هم عصبی
منم نگاهم تو نگاه شوهرم که بریم
خلاصه شوهرش بلند شد رفت واسه همه کتلت خرید ساندویچ آورد
سفره انداختن
شوهرم رفته بود دستشو بشوره
زنش دوید رفت پای سفره
که محل فلانی یعنی شوهر من و فلانی یعنی من نذارید بخورید و خودش پشت کرد به من شروع کرد دو لپی خوردن