حسی مثل مرگ حسهای بد غم بی پولی فقر...زمان دانشجوییم یه دختره ثبح زود توخوابگاه خودشو دارزده بود اونروز برف سنگینی هم اومده بودهیچوقت یادم نمیره...یاوقتایی که برف میادبیرون میرم دست فروشهای بیچاره رومیبینم یااون معتادی که توخرابه ای با اتیش شب روبه صبح رسونده گربه سگهایی که ازسرما دنبال یه چیزی میگردن بخورن و...افسردگی میگیرم ازاومدن برف غم دنیا میادرودلم ولی بارون اینطوری نیستم سرحال میشم