تو تاپیک قبلم گفتم داستان از چ قرارع پنجشنبه شب دعوتم کرد کافه ک جمعه من برم کافه و بیاد باهم حرف بزنیم کلن برعکس چیزی بود ک فکر میکردم فکر میکردم فقط دنبال نیازشه ولی نشست خیلی محترمانه صحبت کرد گفت من از همون اول خوشم اومده بود ازت راجبت تحقیق کرده بودم اکثرن گفتن دختر پاکی هستی من نگفتم بهت چون روم نشد و فلان و گفت باهم اشنا شیم ی ماه دوماه اگر شما راضی بودی ادامه بدیم و علاوه بر اون خودش برگشت گفت تو مدت اشنایی هیچ چیز فیزیکی نباشع و علنن تیر اخر و زد ک قلبمو ببره
خلاصه دیگ سینگل نیستم 😂سینگلی سخت بود