چقد حس بدیه از بچگی باهام قهر میکرد یادمه به دوستام میگفتم کاش میشد بالش پتو بیارم تو همین مدرسه بخوابم خونه نرم عاشق یکی شدم مامانم ابرومو جلو همه برد به همه زنگ زد به بابام بدترین چیزا رو گفت خالم تعریف میکرد من سه سالم بوده غذا نمیخوردم مامانم انقد منو زده بود که همه گریشون گرفته بود همیشه از خونه فراری بودم بابام همش به مامانم میگفت بچس اینجوری باهاش رفتار نکن دیونه میشه عاقبت شد چند بار خودکشی فرار خونه
جدی میگی ؟؟ قهر میکرد مامانت باهات ؟ یادمه من راهنمایی بودم با دختر خالم فاز طبیعت گردا برداشتیم رفته بودیم شهرستان روستای مادریم دوتا آب پفک برداشتیم رفتیم سمت کوه مثلا یرب راه رفتیم بابا بزرگم مارو پیدا کرد اورد خونه مامانم سه تا سیلی زد به هم فش هایی داد که خالم اینا داییم اینا جای اون خجالت کشیدن شبش بابام از تهران اومد شهرستان با تمام داییام نشستن پیش بابام گفتن چیشده مامانم تعریف میکرد فرار کرده بود با اینکه من نمیدونسم فرار یعنی چی با اون سن
برات مهم نباشه، منم زمانی که نوجوان بودم همین مشکلا رو داشتم فقط خودت برای خودت مهم باشه اهمیتی به دیگران نده حتی اون کَس مادر یا پدرت باشه، منم مادرم خیلی بهم ظلم و بدی کرد، هیچوقت نمیبخشمش