شوهرم آخرین فرزند خانوادست،.
و یه خونه ارثی داره ،ک خواهر برادر بزرگتر از خودش ک مجرد هستن، داخل ملک همسرم زندگی میکنن.و از ملک خودشون هیچ استفاده ای نمیکنن جز پول اجاره میگیرن از ملکاشون.
خلاصه تمام برادر خواهراش ارثیه خونه و زمین دارن.
شوهرم هم داره.ولی بما میگن برین مستاجری.
الان ۷ ساله عقدیم.
یک ساله پیش خواستم از حیاط شوهرم یدونه میوه از درخت بچینم، خواهر شوهرم ک همسن مادرمه ومجرده، کلی دعوا بپا کرد،.
گفتم این همه میوه داره.
این همه شوهرم از درخت چید، این چ فرقی داره.
میگ تو نخور دوسندارم بخوری.
برو خونتون ج ن وه و...
تازه اون شب تولدم بود و هیچکس هم بهم تبریک نگفت.و منم هیچی نگفتم بخاط اینکه خیلی با رعایت میکنم احترام میزارم.
بعد فردای اون روز منو انداختن بیرون آنقدر حرص خوردم.گفتم از خونه شوهرم منو انداختن بیرون و همه پشت همو دارن، آنقدر ناراحتی کردم. ۱ هفته هم نشد مریض شدم و نتونستم راه برم .
شوهرم هم از خانوادش شکایت کرد ک ملک مارو تخلیه کنن.
الان یکساله کنمیتونم راه برم..
فقط دراز کشیدم.
نمیتونم حتی بشینم..
کل مردم اومدن خونمون جر خانواده شوهرم.
با اینکه خونه هامون به هم نزدیکه میان.
الان زنگ زدن ک دخترت چرا بما سرنمیزنه،؟؟
هرچقدر دخترت بد باشه، نباید اینطور رو کنه خودشو.
مادرم گفت ؛دخترم مریضه.
گفتن: خب مریض باشه، باید بیاد مارو سر بزنه،
مادرم گفت: شما که مریض نیستین، دخترم مرئضه نمیتونه حتی سرویس بره یا صحبت کنه، شما چرا ب دخترم سرنمیزنید. ؟؟
میگن: خب ما هم نمیتونیم مادرمون مریضه. پرستار نیاز داره
مادرم گفت منم دخترم پرستار نیاز داشت، دخترم مریض بود پس بهانه نیارین، اومدم بهتون سر زدم..
این وظیفه شماست ک ب دخترم سر بزنید.
خواهر شوهرم گفت ؛۴ سال پیش کربلا رفتیم نیومد.ما هم نیومدیم
گفتم خودشون بمن گفتن نیا دعوت نیستی،.
گذشته ها گذشته اینا دلیل قانع کننده ای واسه نیومدنشون نیست، دلیل بد بودن خودشونه.
نمیدونم ب شوهرم چی بگم.واقعا حالمو بد کردن امشب .
خیلی ناراحتم