2777
2789

داستان زندگیم رو تاپیک اول گذاشتم دوباره میذارم 

شوهرم دوباره اومده پیشم امروز هم اومد رفتارش خیلی عجیب شده توروخدا اگه میتونید کمکم کنید چیکار کنم باهاش خوب رفتار کنم با نه؟


 

من از یک خانواده معمولی بودم پدرم بازاری بود خیلی مرد بدذات و بی رحمی بود مدام من و مادرم رو کتک میزد بی کس بودم مادرم هم کم ازش نداشت تحقیر و زخم زبون و خلاصه توسری خور و بی پناه بزرگ شدم کلی درس خوندم کنکور پزشکی قبول شم ولی نشد یعنی شهر دیگه قبول میشدم شهر خودمون نمیاوردم پدرم نذاشت هرچی داییم و بزرگترها باهاش حرف زدن قبول نکرد گفت بره شهر دیگه هر.ز.ه میشه نمیشه جمعش کرد غلط کرده همینجا هر چی میخواد بخونم منم ناچار رفتم شیمی خوندم خلاصه سیاه بخت شدم دیگه از همون روز اول که می رفتم دانشگاه مادرم میگفت تو چرا خاستگار نداری دخترخاله هام یکی پشت اون یکی عروس شدن همه دخترای فامیل خاستگار داشتن الا من

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

نه قیافه درست و حسابی داشتم البته جرئتم نداشتم به خودم برسم نه هیچی وضع مالیمونم اون سال بدشد بابام ورشکست شد و خلاصه دیگه بعد عمری سه چهارتا خاستگار اومدن برام یکی از یکی دیگه بدتر مادر پدرمم همش میگفتن برو دیگه خوبن چرا ایراد الکی میگیری ولی به قرآن اصلا خوب نبودن یکیشون کارگر خیاطی بود از همشون بهتر بود مثلا روز اول گفت من نمیخوام زنم بره سرکار گفتم نه بابام کلی دعوا کرد آخرم کتکم زد که یا زنش میشی یا آقت میکنم همون شب با دل شکسته نماز خوندم گفتم خدایا اگه منو میبینی اگه من بندتم خودت شاهدی که نه دل کسی رو شکوندم نه کسی رو عذاب دادم خدارو قسم دادم به بزرگیش که یه آدم خوب بذاره سر راهم

به یه هفته نکشید شوهرم اومد خاستگاریم به قرآن تو خواب شبمم نمیدیم همچین خاستگاری رو یعنی به محض اینکه رفتن مادرم گفت یه نذری بکنیم تورو بخواد آقا بود همه چی تموم نگم براتون اصلا اون موقع فکر میکردم چه بخت بلندی دارم بنده برگزیده خدام نگو نه امتحان الهیه قرار به غلط کردن بیوفتم خلاصه شوهرم اومدو رفت و در و همسایه دیدنش گفتن خاستگار فلانی چه خوشتیپه چه خوشگله چه پولداره ولی خب ما به کسی نگفتیم شوهرم قبلا دخترخالشو عقد کرده بوده جداشده بودن اصلا کلا مدلشون باما فرق میکرد همه شون تحصیل کرده دکتر مهندس با شخصیت خلاصه مادرشوهرم حسابی قیافه میومد برام خواهرشوهرام هردو مخالف بودن ولی من خیلی شوهرمو میخواستم خیلی مرد خوبی بود اپن مایند و خلاصه مرد آرزوهام به هربدبختی ای بود پدر مادرشو راضی کرد ایناهم چون از طریق یه دوستی با ما اشنا شده بودن همش به اون میگفتن پسرشون خیلی منو میخواد و خانوادش مخالفن و از این حرفا

بگذریم دیگه نمیگم چه دوران عقد افتضاحی داشتم و چه عروسی بدی.. با همه اینا اومدم زیر یه سقف با شوهرم انگار دنیا رو بهم داده بودن خونمون انقدر بزرگ بود فک و فامیلا به بهانه های مختلف میومدن خونه مو ببینن حتی اونایی که سال تا سال هم زنگ نمیزدن زنگ میزدن هی حال و احوال بعد یکسال مادرم هی گفت حامله شو شوهرت پابند شه منم میگفتم سنم کمه هنوز میخوام درس بخونم میگفت نه درس همیشه هست ولی اگه شوهرت بره بیچاره ای دیگه خلاصه انقد ترسوندنم به شوهر گفتم بچه دار شیم گفت نمیخوام و اینا ولی مجبورش کردم کلی گریه کردم الکی که من بچه میخوام و تو اگه منو میخوای باید بچه دار بشیم

بچه ام که به دنیا اومد نمیدونم چی شد چشممون زدن جادومون کردن اصلا نمیدونم بخدا یه دفعه زندگیم از این رو به اون رو شد شوهرم سرد شد اصلا حرف نمیزد باهام هرچی میگفتم تهش دعوا بود همش گیر میداد به همه چیم من از اول اضافه وزن داشتم بعد حاملگیم هم بیشتر شد میگفت وزن کم کن به خودت برس منم میگفتم همینجوری منو خواستی حالا دلتو زدم؟ دیگه دائم دعوا و سروصدا داشتیم من اصلا فکر نمیکردم شوهرم بخواد بره میگفتم بخاطر پسرم هم شده میمونه خودم شدیدا وابسته اش بودم یه ساعت دیرمیومد قلبم تند میزد براش همیشه منتظرش میموندم باهم نهار بخوریم تا اینکه بعد ۱۰ سال زندگی یه بار که باهم دعوا کردیم گفت جدا شیم

اولش افتادم سرلج گفتم باشه باروبندیلمو جمع کردم رفتم خونه بابام تا رسیدم بابام شروع کرد به متلک انداختن منم عصبانی شدم گفتم تو که هیچ وقت کمکم نکردی الان طلبکاری خلاصه نمیدونم چش بود چیزی زده بود بلند شدم انقدر زدم که تاندون دستم کشیده شد تا مدت ها از خواب که بیدار میشدم گوشم سوت میکشید دیگه برگشتم خونه افتادم به پای شوهرم التماسش کردم که بذاره بمونم گفت باشه مهریه تو میدم برو گفتم نه بذار سرخونه زندگیم بمونم توهرکار میخوای بکن اصلا دیگه باهات حرف هم نمیزنم دیگه دلش به رحم اومد گفت تو تو این خونه بمون من می رم خونه رو داد به من اون موقع یه واحد دیگه هم باباش بهش داد رفت اونجا چندسال بعد هم یه خونه خرید دیگه کلا جدا شدیم 

دیگه داشتم زندگیمو میکردم بچه مو به بهترین شکل بزرگش کردم البته شوهرم رسما طلاق نگرفت ازم اخر هفته ها میومد پسرمو میبرد پیش خودش پدر خوبی هست از حق نگذریم خیلی هواشو داره هرچی میخواد براش فراهم میکنم خلاصه پنج سال همینطور گذشت منم تنها بودم سرمو به کار خونه و خیریه گرم میکردم کم کم توی چندتا آموزشگاهم مشغول شدم تدریس میکردم و خلاصه زندگیم سروسامون گرفت تا همین چندهفته پیش یه روز شوهرم اومد صبح خونه پسرم نبود فکر کردم باز از مدارک ماشین یا خونه چیزی میخواد رفتم تو آشپزخونه محلش ندادم که اومد پیشم شروع کرد صحبت کردن باهام و هی گفت نمیدونم دام برات تنگ شده و چرا یه خبری از من نمیگیری و خلاصه کم کم نزدیکم شد منم که زود خر میشم گفتم خدا جواب گریه هامو داد شوهرم برگشت سرعقل اومده دلش خونه و زندگیشو میخواد و رابطه داشتیم… به قرآن انقدر نیاز داشتم نتونستم جاوی خودمو بگیرم میدونستم تو این پنج سال چندتا دوست دختر داشته کلا ازش دل کنده بودم ولی تا اومد حسم دوباره بهش برگشت😭 گفتم باشه

بعدشم رفت تا چندروزم نه خبر گرفت نه زنگ زد نه هیچی اصلا انگار نه انگار من احمقم همش با خودم رویاپردازی میکردم الان میاد الان برمیگرده الان زنگ درو میزنه ولی هیچی اخرش زنگ زدم بهش گفتم نهار بیا اینجا باهم باشیم گفت کاردارم بیمارستان نمیام انقدر گریه کردم که خدا میدونه از اون روزم نمی تونم از تو تخت بلند شم همش میگم خاک بر سر احمقم خاک بر سر بی لیاقتم اصلا نمیدونم چیکار کنم تورو خدا اگه کشی نظری داره بگه چیکار کنم شوهرم دوباره برگرده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792