داستان من خیلی طولانیه ولی خلاصه میکنم،من چهار ساله ازدواج کردم، خودشم تو شهری دور خانواده خودمم.ما چون شهرامان از هم جدا بود با همسرم ما یه عروسی تو شهر خودمون گرفتیم و قرار شد یه عروسی تو شهر همسرم بگیریم،تو عروسی که تو شهر ما بود یه سری بحث شد سر چیزای الکی و دعوا شدمیون خانواده منو وهمسرم وعروسیرو ترک کردن و منم با اونا اومدم شهرشون چون روز بعدش عروس داشتیم شهر اونا.اینم بگم خانواده ام راضی نبودن به ازدواج من سر یه مسایلی. مرور این چیزا خیلی اذیتم میکنه.خلاصه تو عروسی که تو شهر همسرم بود هیچکدوم از فامیلامو خانواده ام نیومدن.خیلی بهشون زنگ زدم ولی جواب نمیدا ن.تو شب عروسیم تنها بودم خیلی بد بود خیلی عروسی اینا تموم شد و تا یه سال ونیم ایناخانواده ام باهام فطع رابطه بودن تا بعد یه سال ونیم مامانم اینا رفتنو اومدن تا باهم اشتی کردیم رفت و امد داریم خدارو شکر.حالا همسرم تا میخاد چیزی بشه هی به سرم منت میذاره که خانواده تو عروسیت نیومدن منم خیلی دلم میشکنه از یه طرف به اونم حق میدم از یه طرف هم به خانواده ام موندم بین دوتاشون.حالا امشب برا خواهرم قراره خواستگار بیاد به احتمال زیاد هم قبول میکنن.حالا موندم اگه جشن اینا بگیرن همسرم نره و نذاره برم چون اوایل میگفت عروسی خاهرات نمیریم.دارم دق میکنم از وقتی شنیدم قراره عروسی بشه و نرم.اینم بگم از اشتیمون به بعد مامانم اینا خیلی احترام شوهرمو دارنو بهش احترام میذارن ولی اون اصلا دلش صاف نمیشه سر اینکه نیومدن عروسی.حالا موندم چیکار کنم همش فکرمو مشغول کرده دارم دیوونه میشم،میترسم از اینکه نذاره برم.فقط به خاطر این موضوع تازه عضو شدم.تورو خدا یکم دل داریم بدین بگین چیکار کنم.اینم بگم همسرم خیلی مغروره ولی خیلی دل مهربونی داره.ببخشید طولانی شد.البته خیلی خلاصه گفتم خاهشا راهنماییم کنید...