میدونم شاید خیلی بلند پروازی باشه ولی من ساده تا اینجا نیومدم که ساده هم از این فرصت بگذرم..تا الان واسه هر دلیل کوفتی که باعث شده درست حسابی نخونم دیگه مهم نیست..این همه بدبختی و استرس نکشیدم که الان بخاطر وقت کم آوردن شروع نکنم، این همه سرکوفت و حرف از این و اون نشنیدم که بیام زانوی غم بغل بگیرم ..هر چی تو چنته دارم رو میریزم رو دایره و همه توانم رو خرج آرزوهام میکنم، توکل میکنم به خدای غیرممکنها و این دو هفته رو میشینم و با هر چی که دارم میخونم و ایشالا ارشد روانشناسی شهرمون رو قبول میشم، هر چی شد، شد..خدا که بده بندهش رو نمیخواد..
این نیمچه حرف دلی رو اینجا نوشتم به یادگار..دلم میخواست به خودم و یکی دیگه بگم..شاید یکی دیگه مثل من با تموم سختیها و تنهاییهاش هنوز آرزوهاشو دوست داره..