تروخدا نکنید من خودمو بدبخت کردم من به حرف دلسوزام گوش ندادم گفتن نکن نکن نکن من کردم و خودمو بدبخت کردم
وقتی شوهرم با من ازدواج کرد بچه داشت ک ما مامانشون زندگی میکردن
بعد ک فهمید شوهرم ازدواج کرده اینارو انداخت بیرون رفت پی خوشی خودش
به ولله قسم انداختشون بیرون
من قبول کردم بیان با من زندگی کنن.
حالا شوهرم علی رغم خوبیای دیگه ای ک داره سر بچه هاش خیلی اذیتم میکنه
اولی پسر ۲۵ساله دومی پسر ۱۳ ساله سومی دختر ک کلاس اوله
من ازینا هیچی نمیخوام
نه کاری خواستم نه کمکی فقط یه سفره انداختن جمع کردن
همین
همینم شوهرم زیاد میبینه میگه بااااااید خودت بندازی جمع کنی
دیسک کمر گرفتم از کار زیاد تو خونه
زانو درد ضعف اعصاب همه چی
اخه گناه من چیه ۳۱ سالمه
اشتباه کردم قبول کردم بیان با من زندگی کنن؟
شوهرم میگه باااااید انجام بدی میگم من با تو ازدواج کردم نه بچه هات
ولی هیچ درکی نداره
میگه باید بهشون برسی و هیچی ازشون نخوای
خدا رو درنظر بگیرید بعد نظر بدید اخه این انصافه؟من چجوری یه تنه کار ۵ نفر آدمو بکنم کار خونه ام روش؟
منو بذارید جای خواهرتون