اونا باهم میرفتن کلوب بعدش صبح ها با من دوستم بودم شبا اون با پسره بود نزدیک های صبح میومد هتل 😐
گفتم وااااا در این حد آزادی دارید مادرت نمیگه نرو فلان میگه نه دیگه پدر و مادرم میدونن جوونیم و یک شیطنت هایی داریم
بچه ها من از این دیروز تو شوک هستم
میگم یعنی من امل و از جامعه عقب موندم اینقدر
همه چیز اینقدر عادی شده یعنی