یه نفر نوشته بود مسافرتی که دوست دارم برم ؛با خودم گفتم وا اینم شد دیگه آرزو
که یا خودم افتادم
وقتی همه میرفتن دریا و جنگل و مسافرت و من فقط شنونده بودم ...
یادمه یبار انقدر برای اینکه بابام راضی بشه و مارو ببره دعا کردم و گریه کردم ...
یبار ساحل و نقاشی کردم
وقتی بچه های عمم با آب و تاب تعریف میکردن دلم آب میشد..
ولی بعداز ازدواج تقریبا همه ی شهرهای ایرانو رفتم .
میگن آرزوهاتو بنویس بهشون میرسی تو بعد یه مدت فراموش میکنی ولی خدا یادش میمونه ...