منم همین تصورات اکلیلی تو رو داشتم ...
شکر خدا الان یه زندگی خوب دارم همسر مهربون .با درک خونوادش خوب خودش اهل زن و زندگی ولی ببین عزیز دلم زندگی شوخی بردار نیست
من تو خونه پدرم زیاد اذیت نشدم بالا پایین داشتیم ولی خوب زیاد بهم سخت نگذشت به لطف خونوادم ...
وقتی بغض میکردم همه ی خونواده بسیج میشدن که مشکله رو حل کنن
ولی خونه ی شوهر یه چیز دیگست
گاها لج و لجبازیه رابطه ..گاها همه چی خوبه ...گاها احساس میکنی حقت داره خورده میشه و نمیتونی صداتو دربیاری....خیلی وقتا ملاحظشو میکنی ولی یه اتفاق کوچیک که میوفته میشنوی که بهت میگه تو اصلا درکم نمیکنی ..کجا درکم کردی؟
البته بازم میگم جنبه های مثبت داره
ولی من دقیقا یه هفته بعد عقد که اولین جروبحث جدیمون اتفاق افتاد پ بغض کردم دیدم اصلا توجهی به اینکه من از تو دارم میترسم نمیشه ...و اونموقع متوجه شدم خونه شوهر خیلی متفاوت تر از خونه پدره و باید قوی باشی