من و شوهرم سالها دوست بودیم بلاخره سه سال پیش با کلی دردسر عقد کردیم
عقدو که بابام اومد و اوکی بود
بعدش حرف مراسم شد بابام گفت باید زن و مرد جدا باشه و این چرت و پرتا شوهرمم مخالف بود خودمم دوست نداشتم
دیگه مراسم ازدواجم نیومدن
بعد اونم هر سال دو بار بهم سر میزنن اونا شهرستانن ما تهرانیم
هر بار که میان دنبال یه بهانه ن دعوا کنن باهام
حتا وقتی زایمان کردم اومدن دیدنم بابام منو نگاه هم نکرد بچه رو بغل کرد و رفت
الانم هر موقع میان یا بد منو پیش شوهرم با شوخی و مسخره بازی میگن یا با خودم دعوا میکنن
اینبار سر این بود که من از بچگی صدابیزازی داشتم و صدای ملچ ملوچ و تخمه و... اذیتم میکرد
امروز بهش گفتم میشه تخمه نیارم که بتونم منم پیشتون بمونم یکم
دیگه شروع کردن به اینکه به من بگن دیونه و...
انقدر بد و بیرا گفتن که همسرم پاشد دستمو گرفت آورد تو اتاق