بچه ها من سه هفتست اومدم خونه مامانم بخاطر مشکلی که داشتم بعد شوهرمم خودش راضی بود(خونه من و مامانم باهم 6ساعت فاصله داره تو دوتا شهر مختلفیم)
خلاصه کسی بجز خانوادم شوهرم نمیدونست که من مشکل دارم برا اون میرم
منم کلی غذا درست کردم تو یخچال ک شوهرم بخوره مجبور نشه بره خونه کسی یا سختی بکشه
اول قرار بود باهم برگردیم ک ماشینمون فروختیم نشد من موندم خونه مامانم خواهرم چون امتحان داشت وایسادیم تموم شه منم بهتر بشم برگردم ک میگم شوهرمم اوکی بود کلا
اونوخ برادرشوهرم زنگ زده شوهرم ک چرا نمیاد الان ما بودیم میگفتید تنها موندید(درحالی ک شوهرم اصا دخالت نداره خدایی) چه وضعشه فلان
میدونم حرف اون تنها نیست یا زنش زیر پاشه یا خواهرای شوهرم چون چندبار زنگ زدن ک چرا نمیای
من کلا کم میام خونه بابام چون راهمون دوره مثلا دوماه ی بار یک هفته
اما آبان ماه پدربزرگم فوت شد زیاد موندم و بعدشم ک برای دکتر رفت و آمد میکردم میموندم چون مجبور بودم چن وخ ی بار برم
از طرفی هم که اون آبان ماه چون خب برا کار خیر ک نرفتم مرگه یک دفعه ای هست نشد چیزی بزارم تو خونه شوهرمم هی بیرون غذا خورد یا رف خونه باباش ب اینا فشار اومد و من حس کردم حرف شنیده چون اینبار یک دفعم نرف خونه باباش
بعد الان این برادرشوهرم زنگ زده ک. چرا میزاری بمونه😒😒شوهرمم ریده بهش قطع کرده ها گفته به توچه ک تو زندگیم دخالت میکنی میگف جمعه دیگه میخوام برم توجمع بهشون بگم بار اخره دخالت میکنید
بخدا من همیشه تنهام اونجا اصلا ب بار اینو نمیبینن اونوخ این خار شده تو چشماشون