از معجزاتش میتونم بگم که قلبت اونقدر آرومه که حد و حساب نداره، مگه آدمیزاد جز آرامش چیزی دیگر میخواد؟!
در مدتی که میخوندم آدمهای خوب رو میدیدم فقط، فقط و فقط انسانهای خوب و ارزشمند رو میدیدم.
هر روز از اسنپ استفاده میکردم، قیمت اسنپ،نصفِ قیمت واقعی میشد، شاخ در می آوردم از تعجب، راننده ها همه چشم پاک و محترم بودن.
ولی امان از شیطان
شیطانِ بدجنس
وقتی جدی شدم برای هر شب خوندنش، پدرم رو در آورد، هر روز تحت فشارم میذاشت، هر روز گریه میکردم، انگار قلبم و مچاله میکرد.
یه شب، خواب و بیدار بودم، یکهو یه موجود سیاهِ بلندِ لاغر، اومد بالای سرم، صورتش مثل آدمهای فضایی بود،دقیقا آنچه که از شیطان و ناشناخته ها در فیلم ها نمایش میدن، فقط چشم هاش رنگ سفید داشت، با بدجنسی و خنده ی مرموز، بهم نگاه کرد و نصفِ انرژیِ بدنم از سمت راست، رو گرفت. بیحال بودم اما بازم برای نمازشب بیدار شدم.
الهی خدا لعنتش کنه که خیلی اذیتم کرد، به جنون رسیدم و قطعش کردم چون ظرفیتم کم بود...
اما اون حس معنویِ دلپذیر، گناه نکردن، آدم های خوب، تا ابد یادم میمونه...