خیلی وقت نیس ازدواج کردیم. بعد شوهرم دختر عموش میخاستتش پیام میداده و بشدت قربون صدقش میرفته شوهرمم سرد جوابشو میدادم و مطئنم حتی دستشم بهش نخورده اون براش غذا میپخته میاورده و کلی محبت دیگه چهرشم درحد منه من یکم بهترم شاید.. اونو پس زدو اومد منو گرفت سنتی بماند که چقد دختر عموش منو اذیت کرد با پیامو فلان شوهرم گفت من اصن نمیخاستمش.. اما الان تا اسمش میاد شوهرم انگار سختش میشه الکی گفتم نامزدی شده انگار یجوری شد منو هم الان دوست دازه خیلی زیاد بهش گفتم چرا انگار جلوت که میاد با حرفا ش اذیتت میکنخ باخنده هاش گفت بدم ازش میاد فقط همین
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
حالا برامن شده یه فکر که چرا اینطور میشه اگر نمیخاسته گفتم شاید پشیمونی گفت نه اصن به هیچ وجه پباماشونم یواشکی دیدم شوهرم سرد و خودش کلی دوست دختر داشته..مامانشم برای من راضی بوده بیشتر... الان هرچی بهم محبت میکنه عاشقمه همسرم این تو ذهنمه