امروز نشستم باهاش تو راه دارم حرف میزنم اگ قراره بتونیم کنار هم زندگی کنیم با آرامش و خوشحالی تو نباید افکارت رو ب من تحمیل کنی و منو مجبور کنی کاری رو ک تو دوست داری رو انجام بدم 40سال اختلاف سنی داریم تو هنوز توی همون 40سال پیش روستا انگار داری زندگی میکنی و میخوای من همونحور باشم ،اقا هیچی خودشو زد ب مریضی عه حرف نزن فعلا من حالم بده و غش و ضعف (حافظشم خیلی ضعیفه درکشم پایینه فقط گوشاشو میگیره و پشت سرهم حرف میزنه !)فک کن من دوسال رفتم تراپی تا تروما هوایی که بهم زدن رو درمان کنم(دو ساله خوابگاهم ) و عزت نفسم رو بالا ببرم پسر عمم اومده خونمون بهم تیکه انداخت برعکس همیشه که من لال بودم اینبار ی جوری جوابشو دادم که نشوندمش سر جاش بعد مامانم اومده سراغ من مثل همیشه تو نباید حرف میزدی تو نباید جواب میدادی و از این حرفا !!!
بعد دوباره شب اومده تو اتاقم میدونستم اگ دست ب لوازم درمانی ام بزنه باز شروع میکنه نصحیت کردن اینا رو نزن ب سرت و از این حرفا و میرینه تو روانم گفتم دست نزن ب وسایلم ،زد زیر گریه که تو مارو دگ آدم حساب نمیکنی و مارو هیچ میدونی و امروز این حرفا رو بهم زدی منو گیج و منگ کردی !!!!!
وای غیر قابل تحملن برام دو روزه اومدم خونه دلم میخواد فرار کنم
شما بودید چکار میکردید ،کار پیدا نکردم هنوز پیدا نمیشه !!!!!