سلام دوستان میخوام یه خاطره از دختر اقوام نزدیکمون براتون تعریف کنم
این خانم اسمش رو میذاریم لیلا
35 سالش بود اصلا اصلا ظاهر و هیکل خوبی نداشت ، خونشون تو روستا بود و باباش اعتیاد داشت البته ادم متشخصی بود و تنها عیبش اعتیاد بود
چند سال بعد از لیسانس تو خونه موند و تو کارای خونه کمک مامانش بود خواهرش البته که دو سال ازش بزرگتر بود کارمند بود و تو 22 سالگی یه ازدواج نسبتا خوب داشت ولی ایشون مجرد بود هنوز حالا دیگه خواهرش دوتا بچه داشت و برادرایی که 10 سال ازش کوچکتر بودن هم زن وبچه داشتن و این فقط فرمون داداشا و زنداداشا رو میبرد از یه جایی یهو به خودش اومد
رفت یه شهر بزرگ ارشد خوند و مشغول به کار شد و هیچکس فکرشم نمیکرد این بنده خدا یه روز ازدواج کنه و هرکی خواستگار له به درد نخور میدید میاورد برا این بنده خدا
لیلا اونجا با یه پسر آشنا میشه و بعد از یه مدت ازدواج میکنه همون روز عکس فرستادن تو گروه خانوادگی که عقد لیلا هست
و بعد همه بهت زده عکس داماد هم فرستادن یه پسر خوشتیپ ، زیبا ، خوش قد و بالا ینی از کل دامادای طایفمون قیافش قشنگ تره جای برادری ، 2تا خونه داره تو شهر بزرگ ماشین داره و شغل دولتی ، و هم همسن لیلا هست.
ینی اوایل همه میگفتن این قطعا یه عیبی داره وگرنه لیلا رو نمیگرفت
ولی من میگم خدا هرچی بگیره یه چیز بهتر جاش میده
خدا بهش جمال نداد ولی مهرش رو تو دل یه پسر خوش چهره و با کمالات انداخت و...
خدا رو شکر الان خیلی خوشبخته و تو 39 سالگی تازه به بچه دار شدن فک میکنه میخوام بگم انقدر به خودتون حس ناکافی بودن ندین برای خوشبختی هیچ شرطی وجود نداره-هیچ تعهدی نیست برای خوشبختی که فقط هر کی خانواده خفن یا چهره فوق العاده و ... داشته باشه خوشبخت بشه چه بسا خیلیا همه چی تموم بودن اما کم بخت- اونجایی که تو یه قدم برمیداری برای رشد خودت و تمرکزت رو از روی یه کمبود برمیداری همون نزدیک ترین نقطه برای رسیدن به ارزوته