ساعت ۳ شب بود.. تا سه ونیم استراحتم بود ولی از ۲ونیم شب درد زیر شکم داشتم و بلند شدم رفتم توی ایستگاه پرستاری و از بچه ها خواستم برن استراحت کنن
نزدیک سه ونیم بود که یک دفعه تلفن زنگ خورد... تنها بودم، همکار دیگم سه ونیم میامد و من مامای اتاق عمل بودم 😍
از زایشگاه بود گفتند مریض پرولاپس میاد🥲
گفتم اوکی و زنگ زدم اتاق عمل ولی کسی گوشی رو برنمیداشت 🫠
هی نگران شدم،، یه دفعه صدای دعوا شنیدم و داد و فریادددد
رفتم دیدم همراهی های مریض دارن در اتاق عمل رو در میارن
و با صدای اونا در اتاق عمل رو نگهبان باز کرد
مریضا رو بردیم داخل.. نتونستم صدای قلب بچه رو بشنوم. بلافاصله بی هوشش کردیم و عمل شروع شد... وسایل احیا اماده کردم
زنگ زدم. nicu گفتم بچه نیاز به احیا داره بیاین. همکاری زایشگاه ۴ نفر بالا سرم بودند و دوتا دکتر زنان. عمل شروع شد
بچه گریه نمیکرد و قلبش نمیزد. از همون روی پای مادرش احیا رو شروع کردم
خودم درد میکشید زیر شکمم ولی تمام دنیای من اون بچه بود
رفت زیر وارمر... اکسیژن ماساز قلبی ماساژ سرش خون گیری به بچع ها گفتم زنگ بزنن. nicu به بچه توی شکمم گفتم مامان تو با دستای کوچیکت کمک کن
دستای خدا رو اونجا دیدم ده دقیقه احیا طول کشید که یه لحظه دستم خسته شد
دستم رو کشیدم ببینم قلبش چطوره که گریه کرد😍😍