سلام عزیزان میشه لطفا راهنماییم کنین حالم خیلی بده
خیلی به کمک وراهنمایی تون نیازدارم خیلی روحیم خراب شده واسترس دارم
من برادرم بایه دختری دوسته وهنوز عقدنکردن ولی تصمیم جدی هست وقراره عقدکنن این دختر اگه بخام ازشخصیتش بگم ب شدت پررو وسرخود هست وهرحرفی روبهمون میزنه ۱۶ سالش هست واینجورکه شناختیمش کلن بامادرش توکار جادو ودعانویسی هستن حتی مامانش هم نیخاد اینوازسرش بازکنه فقط چون میدونه دخترش چیه پدرشونودراورده مامانش ازدستش خون گریه میکنه که اینم مطمئنیم چون جیزایی دیدیم ازش که داستان داره بخام بگم طولانیه جوری که آب هم بخورن دعامینویسن مخصوصن واسه داداشم درحالیکه ماازینکارا همیشه بدمون میادودوری میکنیم من خودم حتی یکبارهم نرفتم بااینکه اعتقاددارم ولی همیشه توکلم ب خداهست
تواین دوران دوستی این دختر نیومده شمشیرو از روبسته
وفقط هم نیتش اینه ک برادرم کلن باخانوادش قطع ارتباط کنه همش تفرقه میندازه دعوامیندازه بینمون
کلن باخواهرشوهرومادرشوهرک هرچقدر هم خوب باشن اینامشکل دارن یعنی جوری که الان من وبرادرم قطع ارتباط کردیم
این رفتاراش درحالیکه کلی بهش محبت میکنیم
احترام میذاریم حتی خونمون شام دعوت میکنیم هدیه میخریم براش رفتوامدمیکنیم به چشم اینکه خواهرکوچیکمه دوستش داشتم براش هدیه میخریدم تولدش کادومیدادم خونم دعوت میکردم حتی فراترازیه خواهر همش بهش میگفتم دورت بگردم قربونت برم عشقم آجی کوچیکم دردت ب سرم داداشم بهت چیزی بگه بامن طرفه و ...ولی بااین همه حال بازم تمام تلاششومیکنه ماروازچشم داداشم بندازه همش درمورد عمه وخواهرشوپیشمون بدمیگه مثلن عمه های خودشومثال میزنه به درمیگه دیواربشنوه
هرچقدرسعی کردم بارفتارم بهش بفهمونم محبتموولی نمفهمه
من چون تک دخترم ومامانم بهم محبت میکنه حتی محبت خیلی معمولی مثلن اسممومیگه لیلا جان
ولی درهمین حدهم بهم حسادت میورزه وازقیافش مشخص میشه بعدغیرمستقیم ب مامانم میگه که توخیلی ب دخترت محبت میکنی درحالیکه خیلی عادی محبت میکنه مامانم ومن هم درمقابل ب مامانم خیلی احترام میدارم خیلی کمک میکنم
درحالیکه مامانم ب اون هم ب عنوان عروس آیندش جانم میگه حرفای محبت امیزمیگه بغلش میکنه
یامثلن میبینه داداشم بهم احترام میذاره حسودی میکنه
فقطم سروکارش بدگویی از عمه هاش وخوااهرشوهرحرف زدنه حتی مادرش هم مثل خودشه سبک وکم عقل و وراج
خیلی دربرابر رفتارای بدش بی احترامیاش کوتاه میام میادخونمومسخره میکنه میخنده کوتاه میام
خودمومسخره میکنه چیزی نمیگم
وخیلی حرفای دیگه که بخام بگم سرتون دردمیارم
اینم بگم ازینایی هست که درظاهر خودشونو مثل یه فرشته نشون میدن ولی ازپشت خنجرمیزنن وبه خونت تشنه ان .خیلی خیلی خیلییییی خودشیرینه جوری ک حرفومیذاره برمیداره دعوا رومیندازه ولی اسمی ازش درمیون نمیشه
ومن حس خوبی ندارم بهش همش میبینمش استرس میگیرم ک بازچیزی بگه ناراحت شم اعصابم خراب بشه
اخه من یه اخلاقی دارم کسی ناراحتم کنه سرش یک هفته حرص میخورم همش فکرم درگیرمیشه عصبی میشم همش خودموفحش میدم میگم چرااون لحظه جوابشونتونستم بدم چرافلان حرفودر جواب اون حرف بدش نگفتم چراروم نمیشه چراچراچرا
همش میگم کاش واقعا بهش بدی میکردم این همه نمیسوختم
نمیدونم چطوررفتارکنم بااین موجود سرتاپاانرژی منفی هرکسیوببینه براش یه خروار حرف درمیاره
خیلی ادم بدبینیه جوری حرف میزنه راجب همه نظرمیده انگارفقط خودش خوبه همه بدن .الان یکی ازشماروهم ببینه میخاد بگه ببین فلانی رووو چجوری نشستهههه دراین حد...
اونم قراره یه عمرببینمش چطورمیخام تحملش کنم موندم
ببینین شمافرض کن به شخصی احترام بذاری ولی اون جوابتوبا بی محلی بده ناراحت نمیشین ؟دقیقاخیلی ازین رفتاراباهام داشته وعلنن دشمنیشوبهم نشون میده ولی من نمتونم کاری کنم چون بخام سرتک تک رفتاراش واکنش نشون بدم دیوانه میشم ..سرخیلی رفتاراش من بامامانم درحدیک ماه بیست روزقهرکردم مامانمم اوایل طرفداریش میکردچون خودشیرینی میکنه الکی درظاهر ولی الان شناختتش
چیکارکنم چطوررفتارکنم بااین ادم
درضمن اینم بگم برادرمم ادم شرور وبددهن وخوبی نفهمی هست نمیشه باهاش صحبت کردسر این دختر خیلی حرفای رکیکی بهم زده بی گناه جوری که حاضرنیسم حتی عقدش هم برم ودیگ ب چشم برادرنمیبینمش
من همیشه جوری محبت خواهرانه کردم گفتم بذار داداشم سربلندباشه پیش زن آیندش
هروقت کنارهم میدیدمشون ذوق میکردم شکلات میریختم سرشون برا عروسیش کلی برنامه چیده بودم
خیلی ازاینده میترسم تروخدا راهنماییم کنین
دوستان مشکلموکلی گفتم چون خیلیییی داستان داره که یکی یکی بخام بگم طولانی میشه
لطفا مثل یه خواهر راهنماییم کنین ممنون میشم