دوسال و نیم از زندگی متاهلیم میگذره خیلی خیلی اذیت شدم از طرف شوهرم
بزارین از کارهاش بگم ببینید سختیای زندگیم زیاد بوده یا من بزرگش کردم
خیانت کرد دو بار در حدی که عاشق طرف بود و باهاش درد دل میکرد و غیره
کتکم میزد البته تا هشت ماه قبل
تهمتای خیلی بزرگی پیش خانواده ش بهم میزند البته اینم تا هشت ماه قبل
و از اول زندگی تا الان هر چند من میرم پیش روانشناس بخاطر افسردگی شدیدم
بازم با ایراد گرافتنای مداومش حالمو بهم میزنه
و آهان هر وقت بیمار میشدم و یا دچار گرفتاری میشدم همش در اون لحظات بهم پشت میکرد و بهم حرفهای زشت میزد و به باد کتکم میگرفت
هشت ماه شباش خواب نداشتم کل شباش گریه میکردم اون پا میشد بجای اینکه دلیل بخوابی هامو پیگیری کنه منو میزد ک صدات در نیاد دچار اختلال خواب شده بودم
و دوران زایمانم بهم خیانت میکرد و منو تو خونه ی پدرو مادرم ول کرد بی دلیل ساعت یک شب با یه بچه تازه ب دونیا اومده
الان نمیگم ازش متنفرم ولی دوسشم ندارم و فقط دوست دارم استقلال مالی داشته باشم تا بتونم پسر یکسالمو بزرگ کنم خودم تنهایی و ازش جدا شم
باور کنین هیچ وقت خوب منو نخواسته و همیشه دوشمنم بوده و هست
بدونه چیزی برای من مضره حتما تلاش میکنه اونو ب زندگی من بیاره
و همیشه بی احترامی کرده ب خانواده م
و حالا نظراتتون و بگین