آره من مشکلم با خانوادش بود. پدر و مادر من هر دو تحصیلات دانشگاهی، پدرم مدیر یه ارگان اداری. بعد خانواده شوهرم پدر و مادر بیسواد، فرهنگ پایین. یه اوضاعی.
هرررر موقع میرفتم خونشون باخودم میگفتم چرا من عروس اینا شدم. شوهرم هم خیلی از طرز تفکراتش و اخلاقیات شبیه خانوادشه. من هممممش حرص میخوردم. من نمیخواستم، مادرم همش میگفت این چیزا مهم نیست مهم ذاته و... ولی وقتی ازدواج کردم دیدم اتفاقا همه چی مهمه.
دیگه نمیدونم چی شد خدا انگار صدامو شنید. به زندگی دلگرم شدم.
واقعا اگه به دلت نیست رد کن. یه عمره. قرار نیست تحمل کنی باید بتونی کنارش از زندگی لذت ببری