روزای سختی رو میگذرونم برام مثل یه خواب ترسناکه هیچ وقت فکر نمیکردم مجبور شم آدم قوی ای باشم وقتی الان با دوتا بچه کوچیک تنها تو خونه هستم.گناه من دلسوزی برای یه آدم اشتباه بود با اسرار زیاد و دروغ وارد زندگیم شد.عشق چطوریه وقتی یه زن به شوهرش تکیه میکنه و ازش محبت دریافت میکنه.به خاطر بچه ها و خودم که سرپناه داریم مجبورم به تحمل تحمل به اینکه تمام مسئولیت بچه ها با منه و اون یا بیرون یا میاد خونه میخوابه.همین بود زندگی ۳۹ سالم شده خیلی مونده تا بچه ها بزرگ بشن تا اون موقع مت زنده میمونم