آره شوهرم نامردتر از این حرفا بود چون منو مقصر میدونست میگفت که تو نمیمیری بیای خونهی مامان هم تمیزکاری کنی براش هم غذاتو بخوری .. کلا مادر براش خدا بود
من خیلی براشون کار کردم هیچکس تحمل نمیکنه چه روزایی که به من گذشت ..
الان اوضاع خیلی تغییر کرده یکی دوبار به ذهنم اومد تاپیک بزنم ولی بخدا که دلم نیومد .. مثلا اینکه شوهر خواهر شوهرم رو با کلی مواد گرفتن ، خواهرشوهرم عروس آورده ولی از همون روز اول عروس شد رئیس و با اینا قطع رابطه کرد و پسرشو ازش گرفتن ..
مادر شوهرم قلب و ریههاش آب آورد دکترا جوابش کردن چقدر عذاب کشیدن تو بیمارستان و یه سری اتفاقا که برای شوهرم افتاد
البته مادرشوهرم عمل کرد و خوب شد اما با ترس داره زندگی میکنه و اصلا عبرت نگرفته هرچند اون زمان مجبوری ازم حلالخواهی کرد
البته تمام اینها برای من ارزشی نداره ، جوونی من دیگه برنمیگرده اصلا من مهم نیستم بچههام تا آخر عمر صحنههای کتک خوردن من و اون همه گریههای با صدا و بی صدای منو یادشون نمیره
شاید باورت نشه بعضی وقتا پسربزرگم از بیرون میاومد میگفت مامان داشتی گریه میکردی ؟ و من گریه نمیکردم اون صدای گریههام تو گوشش مونده .. فقط خدا میتونه گناه اونا رو پاک کنه ..