پسرم یه بیماری داره
همون اول ک خودمون فهمیدیم ب معنای واقعی کلمه، مردیم و زنده شدیم
پسرم خودش هم چون بچه بود(۷ساله) وقتی عکس العمل پزشک رو دید و نگرانی ما رو، خدا میدونه چی ب سرش اومد
بسیار تلخ گذشت.....
ما به روی خودمون نمیآورویم اما قطعا شواهد نشون میداد ک نگرانیم و غصه میخوریم من خیلی وقتا میدیدم سر سفره غذا، همسرم آروم اشکهای خودشو از زیر عینک پاک میکنه یا ب بهانه آب آوردن از سر سفره بلند میشد.....
وقتی نگا کنی به بچه طفل معصومت که بیماره و چطوره، جگرت میسوزه..میسووووووووووزه
تا اینکه به خودمون اومدیم و دیدیم واقعا زندگی اینجور نمیگذره
با پسرم حرف زدم و گفتم چیز خاصی نیست
نظر دکتر اشتباه بوده و دیدی فلان دکتر هم گفت ک اون دکتر اشتباه گفته
داروهایی ک باید بخوری هم در حد تقویتی هستن اما فقط نوعشون فرق داره
پسرم سبک شد
آروم شد
بهش گفتم این مشکلات و سختیا، قسمتی از زندگی هستن.... یه مرحله ای از زندگی اینجوره
الان با اینکه همچنان پسرم بیماری رو داره
اما خداروشکر کاملا آرومه و راحته و مدرسه میره و میاد مطالعه آزاد داره بیرون میره و بازی میکنه
الان تولد۹ سالگیش هست
دکترا گفتن انشاءالله تا ۱۲ ۱۳ سالگی بیماریش رو ب بهبود میره و بدنش مقاوم میشه
اما ممکنه بعضیا خوب نشن و براشون بمونه
لطفا نپرسین بیماریش چیه و اگه کسی هم متوجه شد، لطفا اینجا نگه ک چیع
از همه عزیزان التماسدعا دارم