2777
2789
عنوان

یه خاطره بامزه از پسرم

110 بازدید | 12 پست

یه روز داشتم برای پسرم قصه می‌خوندم، یهو گفت: «مامان، پرنده‌ها چرا صبحا می‌خونن؟» گفتم: «چون خوشحالن.» خیلی جدی جواب داد: «اگه اینقدر خوشحالن، چرا شب نمی‌رقصن؟» 🤦‍♀️😂 یعنی موندم چی جواب بدم! شما هم از این لحظه‌های بامزه با بچه‌هاتون دارین؟ تعریف کنین تا بخندیم! 😍

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

میخواستم برم دکتر پوست ، با خودم بردم پسرمو ولی بهش گفتم آریو وسط صحبت من با دکتر هیچی نباید بگی 

بعد صحبت من و دکتر که تموم شد انگار راحت شده باشه گفت از دکتر سوال دارم

منم مونده بودم سوالش چی میتونه باشه

یهو خیلی جدی از دکتر پرسید ببخشید بتمن وجود داره ؟

من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم

آنان که به زندگی دیگران نور می بخشند خود روزی خورشید خواهند شد ... 💛 

میخواستم برم دکتر پوست ، با خودم بردم پسرمو ولی بهش گفتم آریو وسط صحبت من با دکتر هیچی نباید بگی بعد ...

ایخداا😂🥹

«گاهی آنقدر دل‌تنگش می‌شوم که انگار وزن تمام جهان روی قلب من است.»....همونجور کع رفتار کنی رفتار میکنم تبادل نظره مخالفی ریپ نزن🙏🏻🌱

رفته بودیم دکتر خانوادگی مریض شده بودیم من گفتم همش دهنم خشک میشه انگار همش آب میخوام شوهرم گفت این بیماری رو بدن من دهنم تلخ میشه پسرم 5 سالش بود گفت دهن من شیرین میشه خواهرش هم پرید گفت اگه اینجوری مال من تلخ شور و شیرین میشه 

میخواستم برم دکتر پوست ، با خودم بردم پسرمو ولی بهش گفتم آریو وسط صحبت من با دکتر هیچی نباید بگی بعد ...

😂😂"به من میگن بتمنی، دل نمیدم سرسری" تو مغزم پلی شد

🌾 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ ساله‌اش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه... پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در. بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله... بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ جا، شنبه ها روز خاله بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پله هاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه می‌رود... مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.‏ نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست؛ ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند. دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیاده‌اش می‌کنند که "بره پیش بچه هاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم". ‏نظافت طبقه ما تمام می‌شود. دست هم را میگیرند و همین طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند. ‏مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها، از مادر، مادر می‌سازد. 🌸✏️سودابه فرضی‌پور

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز