دایی بابام مرده. دارن میرن یه شهر دیگه. من داداشم نمیتونیم بریم امتحان داریم من ۱۷ سالمه اون ۲۴ اون وقت مامان بابام زنگ زدن به مامان بزرگم بیاد پیش ما😐😐. کلی باهاشون دعوا کردم یعنی چی من که همه کاری بلدم هم آشپزی هم جمع جور کردن. چرا این کار کردین آخه. بابام گفت نه حالا نمیخواد تنها باشید. یه طورایی بهم برخورده چون احساس کردم شاید نمیخوان من داداشمم باهم تنها باشیم. یعنی اینقدر بی اعتماد و کوته فکرن؟😐چون من غر زدم گفتم اشپزی که میکنم گفتن حالا مامان بزرگ اونجا باشه پیشتون خودت آشپزی کن...
نمیدانم شاید حالا بزرگ شدهای و زندگی را فهمیدهای که چه چیز گند و در عین حال معرکه ایست.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.