اینجا میخواستم به آرامش برسم و یه جورایی از صفر شروع کنم،تجربه قشنگی از پایگاه قبلی و آدماش(همکارا) نداشتم.
من دختر شاد و پرانرژی ای بودم وسرخوش و شلوغ،،،پرجنب و جوش و پر حرف گاهی شبیه آنشرلی ...همونقدر پرسرو صدا
که ازاد شده بودم از یه زندان ...
مهربون بودم،باهمه رفتارم یکی بود،زن و مرد برام فرقی نداشت،مغرور نبودم...همه رو دوست داشتم...جوری بود ک وقتی طرحم تموم شد یکی از همکارامون میگفت :بعد از خودت اینجا شده قبرستون!
به همه میگفتم عزیزم،
از دهنم نمیفتاد!
نمیتونستم ترکش کنم
ولی جدی بودا
همه برام عزیز و دوست داشتنی بودن همه آدما،چه همکارا چه بیمارا
یا یه روز ک مرخصی بودم همه متوجه میشدن که اون روز من نیستم!
عاشق زندگی بودم،عاشق خونوادم،دوستام،خودم ...و الان جایی که توش کار میکردم
تو یکی از همین روزا دکتر بازیار یکی از پزشکای درمونگاه با خنده ازم پرسید مجردی یا متاهل؟!
جواب دادم مجردم
اونم گفت؛ برای خودم نمیخوام من متاهلم برای یکی از بچه های درمونگاه پرسیدم،
گفتم بهش بگو ک قصد ازدواج ندارم.
همه این مکالمه با خنده از طرف دوتامون بود