احساس میکنم با این سن ام حق نداشتم خیلی چیزا رو تجربه کنم مگه آخه من چند سالمه بار ها بار ها شاهد خیانت بابام ب مامانم بودم ولی مامانم هر بار بخاطر ما بخشید حالا بازم فهمیدم داره میره سراغ این کار حالم بهم میخوره بدم میاد ازش بخدا دست خودم نیست نمیدونم چیکار کنم جدی فقط دلم ب حال آینده ابجی کوچیکه ام میسوزه 😭 من نمیدونم نگران خودم باشم یا اون از ی طرف فشار امتحانا رومه بار ها بهم تهمت زده شد بخدا من دختر ضعیفی نیستم ولی خسته شدم نمیدونی چقدر قوی بودم و نذاشتم اشکم در بیاد و ادامه دادم ولی ی جایی دیگ نمیکشم ی جای دلم میخواد خلاص کنم الآنم باید زود بخوابم چون صبح برای امتحان باید بخونم ولش اشک هام نمیزارن دارم داغون میشم..