مادرم فوت کرده بود. پدرمم سرکار بود. من از مدرسه برگشتم تو اشپزخونه داشتم غذا درست میکردم یکدفعگی اومد از پشت چسبید بهم ک بذار کمکت کنم منم ی حس بدی گرفتم هولش دادم گفتم خودم انجام میدم اونجا رف بیرون از اشپزخونه موقعی ک غذا رو اوردم قبل اینکه سفره پهن کنم دوباره بغلم کرد فهمیدم میخاد ی کاری کنه تا میخاس لباسشو دربیاره با پام زدم وسط پاهاش دردش گرف نشست رو زمین منم فرار کردم با بولیز شلوار فقط تو کوچه میدوییدم تا شب من خونه نرفتم و وقتی ام رفتم چون ازم خبر نداشتن بابام نذاشت چیزی توضیح بدم کتکم زد. چرا چون سرلخت بودم و تا شب بیرون بودم. بعد از اون تا موقعی ک بابام نمیومد نمیرفتم خونه الکی میگفتم کلاس اجباری زبان یا ریاضی داریم هر روز. هیچ وقت نمیبخشمش...