سلام عزیزان!
من بعد ماهها دوباره اومدم نینیسایت!
تاپیکای قبلی رو ببینید!
یه افسانه تعریف کرده بودم از ارتباطم با استادم… چه داستان ها و ماجراها…
استادی که تبدیل به معشوق آسمانی و الگو و الههام شده بود…
و در نهایت…. روزهای سیاهی که اون آدم برام تموم شده بود و در نظرم یک شیطان واقعی میاومد… و منی که سراسر ایمان بودم بهش، توی اون روزها، مرگ رو به چشمان خودم دیدم..!
و اما حال اگر بخواهم ادامه ماجرا را بگویم، نیاز به چاپ کتاب دارم… ولی خلاصهاش این است:
من همچنان زیاد عاشقش موندم… زیاد زیاد…. چراکه ته دلم ایمان داشتم آدم خوبیه و خیر و صلاحمو میخواد… پس جنگیدم که هم به خودم و هم به اطرافیانم، ثابت کنم خوبیشو…
ماجراهای زیادی پیش اومد و من درست فکر میکردم… اون آدم حقی بود! و حق تر هم شد…!
و … برام حالت معشوق آسمانی پیدا کرد… و خیلی وابستش شدم… و اون هم همچنان شریف و بزرگوار بود، تا اینکه حراست دانشگاه بهش گیر داد و گفت که نباید دانشجوها بیان اتاقش و خب استادم برای محافظت از من، تمام تقصیرات رو انداخت گردن خودش و از من فاصله گرفت و کلا تغییر کرد و یه آدم دیگه شد!!!
یه آدم جدی و سرد که دیگه به خودش و ظاهرش نمیرسه و از بس که تنها و پر درده، افسرده و داغون شده….!!!!
خلاصه، اما همچنان زیاد دوسش دارم و هر دو سه هفته یه بار سی ثانیه میرم پیشش و فقط نگاهش میکنم و اشک میریزم(اگر زیاد بمونم و یا حرفی بزنم، استاد عزیزم اخراج میشه! بنابراین نمیخوام بیشتر از این اذیتش کنم) و همین زندگی برام زیبا است! همینکه چند وقت یک بار ببینمش، برام کافیه؛ ولیکن دلتنگیش، گاهی تا حد مرگ بهم فشار میاره!!!
حالا که فکر میکنم، اگه برگردم عقب، باز هم همین مسیر رو میرم… چرا که برام میارزه! شیرینی باهاش بودن، حتی اگه سی ثانیه باشه، میارزه برام به اون همه سختی و مصیبت و دردی که کشیدم و میکشم! چیزهایی که از استادم و این ارتباط آموختم، توی هیچ جای دنیا پیدا نمیشه!!!
و اما… میتونم بگم استاد من مثل یک فرشته بود… پاک و معصوم… کوچک ترین لغزشی ازش ندیدم… به پدرانه ترین نحو ممکن از من و احساسم مراقبت کرد… و در این راه، خودش شدیداً آسیب دید و جداً تغییر کرد و دیگه اون آدم سابق نشد!!!
و اون برعکس اکثر آدمای این روزگارِ سیاه بود :)))🙂🩶❤️🩹