سلام دوستان ۱۱ ساله با پسرداییم که ۹ سال بزرگتره ازدواج کردم و دوتا بچه ۶ و ۲ ساله دارم، همه ی کارهای خونه و بچهها با منه چون همسرم صبح تا شب سرکاره خونهام بزرگتر و بادوتا بچه واقعا سخته به سختی جارو میکنم امشب که همسرم اومد میدونم خیلی خسته بود براش چایی ریختم اونم از ماجراهاش گفت و منم شنیدم بعد بهش گفتم خونه تمیز شده جارو کشیدم گفت اره دیگه بیا کف پاتو بوس کنم .یا همین امشب بچه گوشیم رو برداشته من کلا اهل تلویزیون نیستم یعنی وقت نمیکنم گلا خاموشه خط ثابت هم نداریم تنها دلخوشیم اینه بجهها بخابن برم اینستااونم باز آشپزی میبینم گفت گوشیتو بخدا میندازم بیرون اگه بچه برداره و همچین حرفایی منم هیچی نگفتم حالا گوشی هم یک گوشی هنگیه داغونه ولی خب ادم دلش میشکنه من نوکر بچههامم ولی خب صبح تا شب با دوتابچه خیلی سخته ،اتفاقا غروبش هم گفتم بچهها رو نیم ساعت پیش خاهرم بذارم برم فروشگاه برگردم بهش زنگ زدم دخترش بدون اونکه به خواهرم بگه گفت من ازمون دارم نیار بااینکه اونا بیشتر خونه ی مان و من کم میرم اونجا و کلا اهل اینکه بچمو بذارم برم نیستم حتی پیش مادرم، شاید سطح توقعات من بالاست یا شایدم خستم زود دلگیر میشم